درباره وبلاگ

سلام ممنون که به وبلاگم سر زدی دوست خوبم خوشحال میشم نظر بدی, پس نظر یادت نره هاااااا
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های تنهایی و آدرس h.a.r.i.m.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 2889
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

حرف دل
26 / 8 / 1391برچسب:, :: 11 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند

خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس…….هر کدام به روش خویش می زیستند .تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند.
در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.
اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.
عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده
اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!
سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده
ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت
آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد
و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد
دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید
تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟
دانائی گفت که او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.72

تو می سوزی تا عشق بیاموزی………دکتر علی شریعتی 


26 / 8 / 1391برچسب:داستان, :: 7 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 عقل: عصبیم از کارهایت , از رفتارت , از دم دمی مزاجی بودنت ...
ناراحت نشو , چون ناراحت شدنت کاری را درست نخواهد کرد فقط من تنهاتر میشوم
ولی عصبی هستم چون تو ابرو ی مرا برده ای , تو شخصیت مرا , هویت مرا و کم مانده که اعتقاداتم را هم زیر پایت له کنی.
سرکش شده ای و افسارگسیخته...
نه پای قولت می مانی و نه پای قرارت...
قرارمان که یادت نرفته!!!
یادت نرفته که قرار بود حرفایی را که می خواهی بزنی اول با من مشورت کنی؟
مگر کافی نبود برایت رسوایی های قبل...
مگر کافی نبود برایت ذلالت ها و سنگ رو یخ شدن ها و بی احترامی ها و بی اعتنایی های قبل؟؟؟
بس نبود برایت؟؟؟


دل:تو درست میگویی
یعنی همیشه درست و صحیح استنباط کرده ای....
مگر کم است عقل بودن؟؟؟
من اگر اهل تدبیر و تفسیر بودم که اسمم را دل نمیذاشتن...
چرا مشورت نکردم؟؟
مشورت میکردم که نصیحتم کنی و منو منصرف ...؟
ندانسته تصیم میگری ای عقل..........ندانسته
تو ازجذابینش چه میدانی؟
تو از دوست داشتنی بودنش , از عاشق بودنش , از محبتش , از مهرش , از اینکه من به شیوه او زندگی کنم تا او مرا از خود بداند
تو از جدول های چهارده تایی روی دیوار اتاقم چه میدانی؟
تو از فداکاری چه میدانی؟
از اینکه بخاطرش حاضر باشی خودت هم نباشی
تو از گره های به هم پیچیده ی ابروهایش که تلخی , شیرینی را نصیبم میکند؟
تو چه میدانی وقتی نگاهش به نگاهم گره میخورد چه میشود
رگهایم گشاد میشدند و برای ادامه حیات خون بیشتری را پمپاز میکنم و بر اثر این تند تند خودمو به دیوار میکوبم و ...
عقل: بس است بس است
تو همیشه با حرفای قشنگت مرا خام کرده ای



صفحه قبل 1 صفحه بعد