آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
حرف دل
30 / 8 / 1391برچسب:متن های تصادفی, :: 8 PM :: نويسنده : Mahsa
آدمایی هستن که
آب از آب تکون نمیخوره =put the bold face on it* آب از سرش گذشته=it is all up with him* بخیه به آبدوغ زدن=flog a dead horse* زمان مثل برق و باد میگذره=times flies* 28 / 8 / 1391برچسب:, :: 6 PM :: نويسنده : Mahsa
دنبال کسی میگردم که توی بهار که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل بگم: میای بریم زیر این رگبار و هوای خوش قدم بزنیم؟
حساب حساب کاکا برادر= A bargains a bargain
شتر در خواب بیند پنبه دانه= The cat dreams of mice بادمجون بم آفت نداره= A bad thing never dies
26 / 8 / 1391برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : Mahsa
روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس…….هر کدام به روش خویش می زیستند .تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند. در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود. عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!! قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن. ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست. عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟ غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی. عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم. در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست. از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!! سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد. عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد. پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟ همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی. عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟ دانائی گفت که او زمان بود. عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!! دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.72 تو می سوزی تا عشق بیاموزی………دکتر علی شریعتی
بی تو طوفانزده دشت جنونم
چرا ادمها نمیدونن بعضی وقتا خداحافــــــــــــــــظ یعنی........... نزار برم
یــــــــــــعنی....برم گردون یــــــــــــعنی..........سفت بغــــــــلم کن سرمو بچسپون به سینــــــــــــــه ت و بگو بیخود کردی میگی خداحافـــــــــــــظ مگه میزارم بــــــــــــــری؟؟؟؟ مگه دست خــــــــــــودته؟؟؟؟؟ مگــــــــه الکیه؟؟؟؟؟؟؟؟
نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار خیابانغربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو کلبه غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام! در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن! ![]()
سهراب گفتی درد دارد .. وقتی به او فکر میکنی ، دلت آغوشش را میخواهد ... اما ... میدانی نمیشود ... پس با نفسی عمیق زمزمه میکنی :
خوشبختیت آرزومه . . . !
عقل: عصبیم از کارهایت , از رفتارت , از دم دمی مزاجی بودنت ...
|
|||
![]() |