درباره وبلاگ

سلام ممنون که به وبلاگم سر زدی دوست خوبم خوشحال میشم نظر بدی, پس نظر یادت نره هاااااا
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های تنهایی و آدرس h.a.r.i.m.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 24
بازدید کل : 2906
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

حرف دل
30 / 8 / 1391برچسب:متن های تصادفی, :: 8 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم..
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده,
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...
اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه , اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین , داغون می شن !!!
همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند

مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.

... آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه
وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده
وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته
وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه
وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم
وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن
تو حموم آواز میخونن
آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر
دم همشون گرمه گرم



30 / 8 / 1391برچسب:انگلیسی, :: 2 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 

آب از آب تکون نمیخوره =put the bold face on it*

 آب از سرش گذشته=it is all up with him*

 بخیه به آبدوغ زدن=flog a dead horse*

زمان مثل برق و باد میگذره=times flies*



28 / 8 / 1391برچسب:, :: 6 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 دنبال کسی میگردم که توی بهار که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل بگم: میای بریم زیر این رگبار و هوای خوش قدم بزنیم؟


در جوابم فقط بگه: نیم ساعت دیگه کجا باشم...

توی تابستون که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل، بگم: میای بریم خیابون ولیعصر از ونک تا هر جا شد قدم بزنیم؟

در جوابم فقط بگه: ناهار اونجایی که من میگم...

... توی پاییز زنگ بزنم بدون هیچ دلیل، بگم: میای صدای ناله ی برگای سعدآباد رو در بیاریم خش خش صدا بدن؟

در جوابم فقط بگه: دوربینتم بیار...

توی زمستون زنگ بزنم بدون هیچ دلیل، بگم چنارای ولیعصر منتظرن با یه عالمه برف، بعد با تردید بپرسم: میای که؟

در جوابم بدون مکث بگه: یه جفت دستکش میارم فقط! یه لنگه من یه لنگه تو... سر اینکه دستای گره شدمون توی جیب کی باشه بعدا تصمیم میگیریم...



26 / 8 / 1391برچسب:انگلیسی, :: 11 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 

 

حساب حساب کاکا برادر= A bargains a bargain

   شتر در خواب بیند پنبه دانه= The cat dreams of mice

 بادمجون بم آفت نداره=  A bad thing never dies

  

 

 



26 / 8 / 1391برچسب:, :: 11 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند

خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس…….هر کدام به روش خویش می زیستند .تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند.
در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.
اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.
عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده
اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!
سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده
ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت
آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد
و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد
دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید
تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟
دانائی گفت که او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.72

تو می سوزی تا عشق بیاموزی………دکتر علی شریعتی 


26 / 8 / 1391برچسب:عاشقانه, :: 10 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 

بی تو طوفانزده دشت جنونم
صید افتاده به جونم
تو چه سان می گذرری غافل از اندوه درونم
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم (تو ندیدی)
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد......
گوییا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی *** نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی تو همه شعرو سرودی
چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم



26 / 8 / 1391برچسب:عاشقانه, :: 10 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 

 

 

  چرا ادمها نمیدونن بعضی وقتا خداحافــــــــــــــــظ یعنی........... نزار برم

 

  یــــــــــــعنی....برم گردون

 یــــــــــــعنی..........سفت بغــــــــلم کن

  سرمو بچسپون به سینــــــــــــــه ت و بگو

   بیخود کردی میگی خداحافـــــــــــــظ

   مگه میزارم بــــــــــــــری؟؟؟؟

   مگه دست خــــــــــــودته؟؟؟؟؟

   مگــــــــه الکیه؟؟؟؟؟؟؟؟‬

 

 

 

 




26 / 8 / 1391برچسب:, :: 8 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم:



در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار

خیابانغربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو

کلبه غریبی ام را پیدا کن

کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام!

در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو

حریر غمش را کنار بزن!
مرا خواهی یافت...



 



26 / 8 / 1391برچسب:عاشقانه, :: 8 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 

 سهراب گفتی:

چشمها را بايد شست...

شستم ولي...

گفتي:

جور ديگر بايد ديد

ديدم ولي...

گفتي:

زير باران بايد رفت...

رفتم ولي...



......



او نه چشمهاي خيس و شسته ام را...

نه نگاه ديگرم را ...



هيچ كدام را نديد!!!




فقط در زير باران با طعنه اي خنديد و گفت:



"ديوانه باران نديده !!!!!!!!"



26 / 8 / 1391برچسب:عاشقانه, :: 8 PM ::  نويسنده : Mahsa       

درد دارد ..

وقتی به او فکر میکنی ، دلت آغوشش را میخواهد ...

 اما ...

 میدانی نمیشود ...
 

پس با نفسی عمیق زمزمه میکنی :

 

خوشبختیت آرزومه . . . ! 

 



26 / 8 / 1391برچسب:داستان, :: 7 PM ::  نويسنده : Mahsa       

 عقل: عصبیم از کارهایت , از رفتارت , از دم دمی مزاجی بودنت ...
ناراحت نشو , چون ناراحت شدنت کاری را درست نخواهد کرد فقط من تنهاتر میشوم
ولی عصبی هستم چون تو ابرو ی مرا برده ای , تو شخصیت مرا , هویت مرا و کم مانده که اعتقاداتم را هم زیر پایت له کنی.
سرکش شده ای و افسارگسیخته...
نه پای قولت می مانی و نه پای قرارت...
قرارمان که یادت نرفته!!!
یادت نرفته که قرار بود حرفایی را که می خواهی بزنی اول با من مشورت کنی؟
مگر کافی نبود برایت رسوایی های قبل...
مگر کافی نبود برایت ذلالت ها و سنگ رو یخ شدن ها و بی احترامی ها و بی اعتنایی های قبل؟؟؟
بس نبود برایت؟؟؟


دل:تو درست میگویی
یعنی همیشه درست و صحیح استنباط کرده ای....
مگر کم است عقل بودن؟؟؟
من اگر اهل تدبیر و تفسیر بودم که اسمم را دل نمیذاشتن...
چرا مشورت نکردم؟؟
مشورت میکردم که نصیحتم کنی و منو منصرف ...؟
ندانسته تصیم میگری ای عقل..........ندانسته
تو ازجذابینش چه میدانی؟
تو از دوست داشتنی بودنش , از عاشق بودنش , از محبتش , از مهرش , از اینکه من به شیوه او زندگی کنم تا او مرا از خود بداند
تو از جدول های چهارده تایی روی دیوار اتاقم چه میدانی؟
تو از فداکاری چه میدانی؟
از اینکه بخاطرش حاضر باشی خودت هم نباشی
تو از گره های به هم پیچیده ی ابروهایش که تلخی , شیرینی را نصیبم میکند؟
تو چه میدانی وقتی نگاهش به نگاهم گره میخورد چه میشود
رگهایم گشاد میشدند و برای ادامه حیات خون بیشتری را پمپاز میکنم و بر اثر این تند تند خودمو به دیوار میکوبم و ...
عقل: بس است بس است
تو همیشه با حرفای قشنگت مرا خام کرده ای



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد